خاطراتم
حیوون خونگی
سادگی
آدم ساده ای بودم.تغیرم دادن.حتی لباس پوشیدنم ساده بود....اعتماد به نفسم پایین اومده.لباسامو دوستمو و مامانم برام انتخاب میکنن.دلم میخواد برگردم به حجاب...میترسم بچه های دانشگاه که میدونن من دوست پسر داشتم منو به با حجابای دیگه تعمیم بدن...بگن اینا همه اینطورین.فقط ظاهرشون خوبه.. :-(
ماهیانه سیصد تومن پول تو جیبی میگیرم.یکی دو ماهیه که حدود ماهی صد تومنشو به تنها رفیقم میدم.ینی براش لباس میخرم.باباش بهش پول نمیده.دوست ندارم من چیزیو داشته باشم و اون نداشته باشه.تنها رفیقیه که دارم.همیشه پشتم بوده.ده ساله باهاش رفیقم.عقیدش آخره پاکه.آخرت وفادار.خدیا ازم نگیرش.اعصابشم آرام کن.
پول دراوردن چقد سخته
درگیر کار طراحی کتاب شدم.بیست و پنج تا طرح.نمیدونستم آدم چقدر ممکنه حساس بشه به مثلا منحنی لپ پسر بچه توی داستان.حالت چشماش.نگاهش.....وااااای چقدر پول دراوردن سخته...آدمو پیر میکنه.....پشیمان شدم از،کار کردن و پول دراوردن.کار مرداس بابا.امروز بهش فکر کردم که برم زنه اون خواستگارم که ردش کردم بشم.آخه سنش بالا بود ولی خب زندگیش ردیف بود....آخ چه خوبه که آدم بشینه یکی براش بره پول در بیاره.یه مرد مگه چه انتظاری داره؟بیشتر از یه شام و نهار؟؟؟ولی خب چهارده سال اختلاف سنی کم نیست.مگه میشه؟ولش کن همون برم سر کارم بهتره.خخخخخ....هر لحظه یه تصمیم میگیرم
چه اشتباهی کردم
دخترا نکنید....اعتماد نکنید....سمت پسرا نرید...خدایا چه اشتباهی کردم.فردا یه خواستگار داره میاد برام.وکیله میگن وضعشم خوبه ...ولی من اعتماد به نفسشو ندارم.به این یکی چطور بگم که من دوتا دوست پسر داشتم قبلا؟؟؟؟اگه نگم شرافتمندانس؟؟دخترا منو ببینین عبرت بگیرین.از عذاب وجدان نمیدونم چی کار کنم.اگه بهش بگم که دوست پسر داشتم فایدش براش چیه؟؟؟؟البته حالا که فعلا نه به باره نه به دار.این خواستگارو یه مرتبه ردش کرده بودم.باز دوباره گیر داده بیاد.اگه بهش نگم خیلی خبیثم؟؟؟اگه بهش بگم میتونه بهم اعتماد کنه؟؟؟یا تا ابد سایه ی اون پسرا روی زندگیمه؟؟؟؟
کابوس
یه مدت بود که کابوس نمیدیدم.ولی مثل اینکه بازم شروع شدن.دیشب خواب دیدم که توی محیط یه قبرستانم.حالت تپه داشت دورو برم.شکل یه مسجد بزرگ پایین تپه بود.یه جعبه داشتم که باید میبردم نزدیک اون مسجد میذاشتم.دورو بریام بهم هشدار دادن که نباید نزدیک اونجا شی.بین جمعیت بابامو دیدم.داشت میرفت جایی که قبلا بودم.خوشحال شدم که اونم اینجاس.تو راه به. گفتم من الان برمیگردم.بابام سمت مخالف منو رفت منم رفتم سمت مسجد.داشتم میرفتم نزدیک تاریکی بود.اون طرف مسجد چیزایی بود که ما حق نداشتیم بهش نزدیک شیم.چند تا آدمو توی مه تشخیص دادم نزدیکش که شدم تاریک شده بود...دیدم دورو بریام دیگه آدمای سابق نیستن.اصلا آدم نیودن.انگار داشتن تبدیل میشدن به چیزایی دیگه.انگار همون مرده هایی بودن که قرار بود زیر زمین باشن.فرار یه مسیله بود ولی ازون غم انگیز تر این بود که بابام اشتباه رفت.بابام وسط اون جمعیت بود.باید برمیگشتمو بابامو پیدا میکردم.... که بیدار شدم.امروز ظهرم بعد از باشگاه خواستم یه چرت بخوابم....خواب دیدم که گرگا از پریدن توی حیاط خونه.من سریع رفتم تو.خواستم دره راهرو رو ببندم.ولی بسته نمیشد.گیر کرده بود.اونا ازون طرف در هول میدادن.من ازین طرف...درم داشت میشکست.قلبم بازم ضربانش بالا رفت و بیدار شدم.اینطوری که نگاهش میکنی ترسناک نیست.اما وقتی اون خابو میبینی و توی شرایطشی دلت از جاش درمیاد.یه مدت بود که کابوس نمیدیدم....خداکنه باز شروع نش. :-(
پنج شنبه
امروز پنج شنبس.ینی امروزو فردارو دارم که چهار فصل کنترل خطی رو بخونم.امیدوارم که برسم.یادم باشه پروژه کنترلو که انجام دادم نمونشو اینجا بذارم که اگه یه بنده خدا مثل خودم در به در دنبال کنترل با متلب بود راحت بتونه یادش بگیره.
دیروز رفتم خونه داییم اینا.داییم کلاس تعمیرات میره.چهارتا مقاومت و سلف و اینچیزارو باید سر هم کنی فقط.بنده خدا گیج شده بود توی محاسبه مقاومت معادل.رفتم از اساس نظریه گره و چه میدنم کیرشهف و همه رو براش توضیح دادم یادش دادم که چرا مقاوتای موازی کسری حساب میشن.خیلس با مزه بود.
دوست پسر سابقم بعد از ظهر یه شاخه گل زیر برف پاک کن ماشینم گذاشته بود.ولی شب باهاش طوری رفتار کردم که باز خودشو فحش داد و رفت.بیچاره.دلم براش میسوزه.
یه قلم نوری سفارش دادم.یک میلیونو شیشصد هفتصد تومن.با پروژه اولم قراره چهارصد تومن باهاش در بیارم.:-D ولی امید است که بتونم باهاش بیشتر ازینا کار کنم.اگه بتونم طرح شکار شیرو باکیفیتشو پیدا کنم با چنتا کاری که انجام دادم، تابستون احتمالا بتونم دو سه تومنی کاسب شم :-) خودمونیم بالاخره نفهمیدم راه زندگیم کدومه.هنر؟ برق؟؟؟ یا چیزای دیگه
دوستم داره دیوونه میشه.اعتماد به نفسش خیلی پایین اومده.من با پول تو جیبیم براش لباس خریدم شاید حالش بهتر شه ولی نشد متاسفانه.تو ذهنش درگیره.خیلی فکر میکنه.نمیتونه از فکر خالی شه.براش نگرانم.
دیشب کلید کتاب اودیسه رو زدم.ولی ترجیح میدادم یه کتاب از پائولو کوئیلو رو شروع کنم.کارای اینو خیلی دوست دارم.ولی استادم سر کلاس گفت اینو بخونید.حالا به دلایلی که حوصله نوشتنشو ندارم.بعد از ادیسه هم نوبت تاریخچه زمانه.این یکی هم استاد ماشینم معرفی کرد گفت بخونید.درکل کتابایی که من میخونم فک نکنم هیچ کدوم به درد زندگی بخورن.
کیمیاگر
پسر چوپانی که نشانه هارو دنبال کرد و همه گوسفنداشو بخاطر رسیدن به افسانه شخصیش از دست داد....ولی در نهایت به چیزایی که میخواست رسید....
کاش منم میتونستم خودم باشم.کاش اونقدر قوی بودم که هرکسیو که نمیخواستم از زندگیم مینداختم بیرون.دنبال افسانه شخصیم میرفتم.گنجی که میخواستمو از زیر ریشه های درخت قدیمی در میاوردم و با دنبال کردم افسانه شخصیم خوشبخت میبودم.چرا من روی زندگیم کنترل ندارم.خداوندا...پیامبری بفرست برای هدایت من.
نمیدونم چرا این نشانه ها برای درست کار نمیکنن... خسته شدم از بس گول خوردم...از بس زمین و آسمون اذیتم کردن....خداوندا...تحت فشارم.چقدر درمورد این موضوعا حرف میزنم.....خیلی ذهنم مشغوله...خیلیییی....برام سنگینه.دارم دیوونه میشم.با خودم حرف میزنم...چقدر بی ظرفیتم من...خداوندا صبر بده.
خبر خوش اینکه کار طراحی کتاب از فردا شروع میشه.فردا کلید میخوره.
ولی مجرد بودن خیلی بهتره
واقعا این یه ماهی که با خواستگارم کات کردم ززززنددددگییییی کردم.زندگی...میفهمی؟؟؟احساس جوونی میکردم.از ته دل میخندیدم.با فکر آزاد.حتی پوستم بهتر و شفاف تر شده بود.تپل تر شده بودم.خوشگل تر شده بودم.ولی الان که دوست پسر سابقم فهمیده که بهم خورده قضیه ازدواجم باز برگشت سراغم.کاش انقدر اوضاع زندکیش در هم نبود.کاش حال مادرش خوب میبود میسپردمش به دست سرنوشت.الهی بمیرم...میگفت از وقتی من نبودم دیگه کسی ازش مردانگیش تعریف نمیکنه.آخه من خیلی بهش اعتماد به نفس میدادم.همیشه باهاش طوری رفتار میکردم که حس کنه بزرگترین و قوی ترین و خلاص. ....ترین مرد دنیاست.از طرفی...خودم دیگه دل ندارم.من دیگه آدم سابق نیستم.احساس میکنم نمیتونم دل ببندم.کاش میشد حداقل یه چند سالی مجرد بمونم.خصوصا که کار اینبار تمومه.مامانش اینا بفهمن باز با من حرف میزن. فرداش میان خواستگاری.مادرش نگرانشه.میخواد قبل از خدای نکرده مرگش پسرشو بسپره به یه نفر....خداوندا...من چه کردم؟؟؟؟:-(
خیلی فکرمو درگیر کرده.کاش یکی متنمو بخونه و بهم بگه که ینی واقعا اون میتونه فراموش کنه که من ترکش،کردم و بعد از یه ماه با کس دیگه شروع کردم؟؟؟فک کنم دست بزنم پیدا کرده....چه کنم خدایا.....:-(
ینی از کارای قبلش جدا پشیمان شده؟؟؟
بازگشت
برگشت....صد بار بهش گفتم نه...نمیخوام...میخوام تنها باشم....:-(
همش نازمو کشید.همش ازم عذر خواهی کرد...گفت که براش مهم نیست که ولش،کردم . با ک. دیگه ای بودم.ولی من میدونم که چقدر براش سخته.رفتارش عوض شده.اشتباهاشو فهمیده.امروز باهاش بیرون بودم.دیگه خیلی اذیتش کردم.آخرش نا امید شد خودشو زد.گفت من غلط کنم اگه یک بار دیگه سمتت بیام.دلم سوخت.روی فرمان ماشین مشت میکوبید.دستشو گرفتم.یکم طول کشید ولی به خودش مسلط شد....
:-(
من بهش خیانت نکردم.یک ماه بود که تموم کردیم و پسر دومیه اومد خواستگاریم.:-( کاش جوابشو نمیدادم.:-(
ازم پرسید پشیمونی ازینکه با اون بودی؟ گفتم مثل چی پشیمونم.گفت همین که پشیمونی کافیه.
ولی میترسم ازش.ینی بهم اعتماد میکنه؟؟؟ خودش گفت آره.مثل چشماش.:-(
دیدین چطوری با یه حرکت اشتباه کل حیثیتمو بر باد دادم.مادرش سرطان داره.میگن آخرای کارشه.شده آشپز خونه.بیشتر از همیشه بهم احتیاج داره.ینی بهش برگردم؟؟؟ینی ازم کینه نداره؟؟؟
استاد
بی عنوان
برق
نمیدونم چرا دارم برق میخونم؟؟؟خیلی سخته...همیشه فک میکردم معماری بخونم نهایتا عمران.ام. موقع انتخاب رشته ثانیه آخر برقو بالا زدم.متاسفانه شدم یه مهندس برق هنرمند.نه توی برق موفق بود نه هنرم یه سر و سامونی گرفت.هه عجب عاقبت اندیش....اگه مشروط شم اخراج میشم....:-(
خدایا کمک کن.البته خوب میخونم این بار.ولی خب مگه میشه نمره گرفت؟؟؟درسای زمخت...ماشین القایی آسنکرون.روتور استاتور.کنترل فیدبک دار جبران ساز....وای سرم گیج میره